باید بنویسم یک به یک، ولی حس مساوی ندارم. عقب افتادهام و خب، کمی میترسم. میترسم که نتوانم که بخورم زمین که جا بمانم که ببازم.
ماه: دسامبر 2013
سی
الان، یک هیچ به نفع من است.
الان
دلم میخواد هولدرلین بیدار بود، بغلم میکرد و میزدم زیر گریه. طفلکیطور شدم.
برمیگردم، حتمن.
خانهی نو با همهی خوبیهایش، عیبهایی هم دارد. مثلن دوباره دارم خوابهای کابوسوار میبینم. وقتی بیدار میشوم چیزی یادم نیست مگر یک سکانسِ ناچیز. گاهی همین دقیقههای کم را برای هولدرلین تعریف میکنم و او فقط نگاهم میکند. بعد، میبینم خُب چیزی که تعریف میکنم اصلن هولناک و وحشتناک نیست. درحالیکه خودم بعد از خواب، انگار که از دستِ نکیر و منکر فرار کردهام و از گور بلند شدهام، مات و مبهوت و ترسیده و خستهام.
امروز، تکّههای بیشتری از خوابم یادم بود. سعی کردم آنها را کنار هم بگذارم و بفهمم چی دیدهام. به هولدرلین گفتم میخواهم خوابم را بنویسم، ولی الان نمیتوانم. فقط یادم میآید که توی جهنم بودم و خانومهی چادری پرسید «چرا نماز نمیخوانی؟» نشستهبودم کفِ پیادهرو، جلوی یکی از کتابفروشیهای میدان انقلاب. کولهپشتیام هم کنارم بود. گفتم «من نمازِ خودم را میخوانم. نمیبینی؟» خانومه گفت «این نماز قبول نیست. باید نمازِ ما را بخوانی.» خندیدم و گفتم «هرهرهر. نمازِ گشت ارشاد؟ برو بابا.» بعد، خانومه گفت که من شدهام اعضای هِمال و از همکارش خواست تا مرا ببرد. پرسیدم «هِمال دیگه چیه؟» گفت بعدن میفهمم. گفتم «گور بابات.» بعد، کولهام را برداشتم و راه افتادم. خانومه داد زد: «کجا میری؟» گفتم «میخوام برگردم. حوصله ندارم.» بعد، از پلههای همان پلِ عابرِ روی خیابان کارگر جنوبی بالا رفتم و برگشتم. الان، دلم برای خیابان جمالزاده و ایستگاه تاکسیهای انقلاب – کرج تنگ شده است. یادِ آن روزی افتادهام که هنوز میرفتم سرکار، شهرداری. ساعت نه و نیم بود که رسیدم میدان انقلاب. بیشتر از دو ساعت معطل مانده بودم پشت ترافیکِ پل آزادی و خسته و مچاله بودم. برای همین، وقتی دیدم یک تاکسی جلوی مسجدِ کنارِ ایستگاه مترو ایستاده و رانندهاش داد میزند: «کرج … یه نفر.» فکر نکردم که کار دارم و باید بروم آن طرفِ خیابان، ماشینهای هفتتیر را سوار بشوم و سر حافظ پیاده شوم و خیابان را بالا بروم تا تقاطع زرتشت. رفتم سوار تاکسی کرج شدم و برگشتم خانه.
این روزهای ما
اثاثکشی کردهایم و آمدهایم خانهی تازه و خُب، اینجا دیگر شوفاژ نداریم و دروغ چرا، پول هم نداشتیم بخاری بخریم تا امشب که بعد از سه هفته دست و پنجه نرم کردن با سرمای استخوانسوز، بالاخره رفتیم بازار و یه بخاری کوچولوی نیککالا گرفتیم ۲۲۰ هزارتومن. موقع خرید هی داشتیم خودمان را راضی میکردیم تا آن بخاری تیارا را بخریم که ۵۰ تومن ارزانتر بود. منتهی آقاهه گفت این بخاری استانداردمستاندارد نداره، بعدن نیاین بگین همچین و همچون. باید چه کار میکردیم؟ همان بخاریِ ۲۲۰ تومنی را خریدیم و در راه برگشت به خانه، ناغافل از کتابفروشی سر در آوردیم و بعد …
چندتا کتاب و فیلم خریدیم، شد ۸۰ هزارتومن. وقتی از عرض خیابان میگذشتیم، تازه ملتفت شدیم دیگه هیچی پول نداریم. برای همین، تا خانه فقط خندیدیم. باید چه کار میکردیم؟
وایِ من
عصبانیام، از اینکه هفتصد کیلومتر دورم و گیرم که نزدیک بودم، چه کار میکردم؟ میتوانستم چه کار کنم؟
معلّم پرورشی
و اگر مرگ بود؟
پریشب، خواب دیدم که تو یه ساختمونِ بلندی هستم و میخوام سوار آسانسور بشم که یهو نمیدونم چی شد پرت شدم پایین و بعد، فهمیدم که مُردم. صبح، وقتی بیدار شدم خوابم رو برای هولدرلین تعریف کردم و گفتم نمیخوام اینجوری بمیرم. حتّا توی خوابم هم یادِ آقاجونم بودم که پرت شد پایین و مُرد و با خودم میگفتم چهقدر بد! منم دارم همونجوری میمیرم.
دیشب، دوباره خواب دیدم. با هولدرلین نشسته بودیم کنار شومینه که یهو صدای زنگِ در بلند شد. هولدرلین رفت در رو باز کرد و نشناخت کسی رو که پشت در بود. من رفتم جلوتر و دیدم مادربزرگم با یه بقچه توی دستش بالای پله وایساده. تعارف نکردم که ننه بیا تو. به هولدرلین گفتم مُرده بود که. یعنی اومده منو ببره؟ صبح امروزم، وقتی بیدار شدم دوباره خوابم رو برای هولدرلین تعریف کردم و گفتم میترسم تعبیرش واقعن همین باشه. اگه اومده باشه منو ببره با خودش چی؟
اینها رو نوشتم که اگه پسفردا زد و مُردم با خودتون بگین وایِ من، مرحومه خودش میدونست که رفتنی شده. عزرائیل رو بو کشیده بود. خدا رحمتش کنه.
الان
دلم اتاقِ کوچیکِ سابقن گلخونهی خودم رو میخواد.
اواخر آذر
برای خودم متأسفم که نگرانیهای امروزم همآن نگرانیهای چهار سال قبلام است.