همین‌جوری

:: مرتب نامه می‌رسد که وقت تمدید دومین و هاست آن یکی وبلاگم شده است. صدتومان باید بدهم برای اجاره‌ی یک‌سالِ بعد. صدقه‌سرِ نرخ دلار و تحریم و این حرف‌ها قیمتِ دامنه‌ی ws بیست و خورده‌ای افزایش قیمت داشته نسبت به قبل. به آرشیوِ وبلاگم که نگاه می‌کنم به خودم می‌گویم چه کاری‌ست آخر. حتا صد مطلب هم ننوشته‌ام در سال نود و یک. نباید بی‌خیال بشوم؟ با صدتومن چه‌کار می‌توانم بکنم؟ حتا نمی‌توانم چای‌سازِ ایرانی بخرم.

:: هولدرلین می‌گوید «من محصول دارم، ولی مشتری ندارم. تو مشتری داری، ولی ….» حرفِ بعد از ولی را نمی‌گوید، ولی حقیقت این است که من محصول ندارم. آدمی‌ام با مغزِ بایر! آدمی که خیلی خسته‌ است با لثه‌ی مریض و دندان‌های خراب!

:: شما چه‌جوری وبلاگ می‌خوانید؟ مرحوم گودر دیگر کم‌ترین فایده‌ای هم ندارد. مُدام مارک آل از ریدم. رسمن دیوانه شده است.

:: توی بندِ آخرِ قراردادم نوشته که نباید بی‌اجازه‌ی کتبی از طرف اول درباره‌ی موضوع قرارداد حرفی بزنم با کسی، وگرنه الان داشتم بهتان پُز می‌دادم. شانس آوردید.

:: الان خبر کوچولویی خواندم که خوش‌حالم کرد، کمی.

2:43 PM

از خودم عکس گرفتم، سلف‌پرتره‌طور. قیافه‌ام شبیه زن‌های بچه‌مرده‌ی افسرده شده که توی کافور خوابیده باشند، این‌قدر بی‌رمق. دی‌شب، بی‌رحم بودم و ترحم‌برانگیز. غم‌هایم را توی دلِ هولدرلین ریختم و اشک‌هایم را روی بالشِ بچه تا خوابم برد. حوالی صبح بود دیگر. خودم را شکلِ جنینِ بی‌جان مچاله کرده بودم توی پتو و میومیوی گربه‌های توی خیابان و بعد، صدای اذان با سکوتِ توی سرم قاطی شد تا از هوش رفتم. صبح، گل ختمی دم کردم و سی‌دی عموپورنگ را گذاشتم تا بچه برقصد. بچه هم رقصید و خیلی خندید و هر بار که دست‌هایش را تکان می‌داد توی هوا هی قربان صدقه‌اش رفتم تا … هولدرلین تلفن زد. سلام که کردم اتاق پُر شد از بوی اشک و خُب، نمی‌توانم حواس‌ام را جمعِ زندگی کنم وقتی این‌قدر دل‌تنگ‌ام.

4:54 AM

آدمی‌ام که ساعتِ چهار صبحِ چهارشنبه از شدّتِ تپش قلب بیدار شده‌ام و خیلی جدی به خودم نگاه کرده‌ام تا مطمئن شوم چیزِ قلمبه‌ی قرمزی از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون نیفتاده باشد.

الان، پنجاه و چهار دقیقه‌ی بعد است. لباس‌های چرک‌‌ام را توی حمام شسته‌ام، با آبِ سرد. گل‌گاوزبان دم کرد‌ه‌ام، با نعنا و نبات. نشسته‌ام پشت کامپیوتر و چهارتا کلمه نوشته‌ام در جوابِ نامه‌ی زهرا و دارم به بهانه‌ای فکر می‌کنم که پنج سالِ قبل مرا به مشهد بُرد، میانه‌ی ماه آذر. هم‌زمان، مطلبی را می‌خوانم که بفهمم کم‌خونی دارم یا ندارم.

می‌توانم؟

مثل بقیه‌‌ام شاید، بقیه‌ی مردم. همه می‌خواهند وقتی به آینده فکر می‌کنند توی ذهن‌شان پُر از بادبادک‌های کاغذی و فرفره‌های رنگی باشد. آره، مسلمن همه. این‌طور نیست که من از دماغ فیل افتاده باشم و یا یک‌جایی بالاتر، از خانه‌ی غولی، دیوی، گنده‌بکی افسانه‌ای بالای ابرها. دارم مقدمه‌پراکنی می‌کنم که فضا مساعد شود برای روضه‌خوانی‌ام. چند شبی است که با گریه و ناله می‌خوابم. دردهای توی تن‌ام به کنار، جگرم می‌سوزد و غم دارم. مخدری برای فراموشی نیست و مُدام احتمال‌های ناجورِ فردا به ذهن‌ام هجوم می‌آورند. راستش، ناامیدی مفرط دارم. لابد، افسردگی هم. زیرِ کارهای عقب‌مانده‌ام دفن شده‌ام و خودم را سرزنش می‌کنم و خُب، چه فایده. کاش، یادم بماند دیگر پی گروه نباشم و هم‌چنان، آقا و نوکر خودم باشم که این‌طوری گرفتار نشوم، بی‌مزد و بامنّت. از این‌که چند دوست و فامیل را در این پروژه‌ی کذایی دخالت داده‌ام و افتاده‌ام توی هچل پشیمان‌ام مثل چی؟ سگ؟ شاید. امشب، کتاب «پسری از گوانتانامو» را باز کردم به نیّتِ فال که حرفش با من این بود؛ «نباید این کار را با خودت بکنی. دیگر خودت را گاز نگیر.» آره، من از این‌جور سگ‌هام که فقط بلدم پاچه‌ی خودم را بگیرم.

ساعت سه و بیست و هشت دقیقه‌ی صبح شنبه

از شدّت درد توی بدن‌ام بیدار شده‌ام و هر کاری می‌کنم نه خوابم می‌برد و نه خوب می‌شوم. با پتو و لیوان چای، قرص و کیسه‌ی آب‌گرم آمده‌ام پشت کامپیوتر نشسته‌ام بل‌که کارهایم را انجام بدهم، ولی کز کرده‌ام توی خودم. علاوه‌بر درد و کارهای عقب‌افتاده‌‌ای که باید فوری تحویل بدهم، چندتا فحش توی دهانم دارم خطاب به اداره‌های دولتی و کمی لعنت به سرنوشت و دل‌تنگیِ زیاد برای هولدرلین و حرف‌هایی برای خدای قادر متعال …

دی‌شب، دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم، ولی حال نداشتم.