برمی‌گردم، حتمن.

خانه‌ی نو با همه‌ی خوبی‌هایش، عیب‌هایی هم دارد. مثلن دوباره دارم خواب‌های کابوس‌وار می‌بینم. وقتی بیدار می‌شوم چیزی یادم نیست مگر یک سکانسِ ناچیز. گاهی همین دقیقه‌های کم را برای هولدرلین تعریف می‌کنم و او فقط نگاهم می‌کند. بعد، می‌بینم خُب چیزی که تعریف می‌کنم اصلن هول‌ناک و وحشت‌ناک نیست. درحالی‌که خودم بعد از خواب، انگار که از دستِ نکیر و منکر فرار کرده‌ام و از گور بلند شده‌ام، مات و مبهوت و ترسیده و خسته‌ام.
امروز، تکّه‌های بیش‌تری از خوابم یادم بود. سعی کردم آن‌ها را کنار هم بگذارم و بفهمم چی دیده‌ام. به هولدرلین گفتم می‌خواهم خوابم را بنویسم، ولی الان نمی‌توانم. فقط یادم می‌آید که توی جهنم بودم و خانومه‌ی چادری پرسید «چرا نماز نمی‌خوانی؟» نشسته‌بودم کفِ پیاده‌رو، جلوی یکی از کتاب‌فروشی‌های میدان انقلاب. کوله‌پشتی‌ام هم کنارم بود. گفتم «من نمازِ خودم را می‌خوانم. نمی‌بینی؟» خانومه گفت «این نماز قبول نیست. باید نمازِ ما را بخوانی.» خندیدم و گفتم «هرهرهر. نمازِ گشت ارشاد؟ برو بابا.» بعد، خانومه گفت که من شده‌ام اعضای هِمال و از هم‌کارش خواست تا مرا ببرد. پرسیدم «هِمال دیگه چیه؟» گفت بعدن می‌فهمم. گفتم «گور بابات.» بعد، کوله‌ام را برداشتم و راه افتادم. خانومه داد زد: «کجا می‌ری؟» گفتم «می‌خوام برگردم. حوصله ندارم.» بعد، از پله‌های همان پلِ عابرِ روی خیابان کارگر جنوبی بالا رفتم و برگشتم. الان، دلم برای خیابان جمالزاده و ایستگاه تاکسی‌های انقلاب – کرج تنگ شده است. یادِ آن روزی افتاده‌ام که هنوز می‌رفتم سرکار، شهرداری. ساعت نه و نیم بود که رسیدم میدان انقلاب. بیش‌تر از دو ساعت معطل مانده بودم پشت ترافیکِ پل آزادی و خسته و مچاله بودم. برای همین، وقتی دیدم یک تاکسی جلوی مسجدِ کنارِ ایستگاه مترو ایستاده و راننده‌اش داد می‌زند: «کرج … یه نفر.» فکر نکردم که کار دارم و باید بروم آن طرفِ خیابان، ماشین‌های هفت‌تیر را سوار بشوم و سر حافظ پیاده شوم و خیابان را بالا بروم تا تقاطع زرتشت. رفتم سوار تاکسی کرج شدم و برگشتم خانه.

بیان دیدگاه